×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

علی نامه

× درد دل بیشتر و اگه شد ادر مورد اصالت ایران و ایرانی
×

آدرس وبلاگ من

alibikhatar.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/alibikhatar

بابا! الان کجایی!؟

بابا سلام! امشب باز هم یادت بودم! امشب وقتی جلو پنجره ایستادم تا سرمای زمستون رو ببینم که با باغچه کوچک حیاط، چه ها که نکرده، یادت افتادم! می دونی چقدر جات خالی یه!؟ می دونی این روزها جز یاد کردنت و اسمت رو صدا زدن هیچ کاری نمی تونم بکنم!؟ می دونی بابا!؟ دیگه خیلی چیزها رو حالیم شده قد یه سبد یا اندازه چندتا گونی سواد توی کله ام رفته و راجع به هرچی که بخوای ازمن بپرسی یه چیزایی دارم که بگم! حرف بزنم و اظهار وجود کنم و به همه ثابت کنم خیلی می فهمم! یه مثال برات بزنم تا بدونی چقدر حالیم هست؟ خب باشه می گم! اون روز که با محمود توی جبهه بودیم و تو از سبزوار برامون نامه می نوشتی و به محمود می گفتی هوای برادر کوچیکتر رو هم داشته باش رو یادمه! محمود هر وقت می تونست یا خودش می اومد پیش من یا یکی از دوستاش رو می فرستاد توی خط، تا از داداش کوچیکترش خبر بگیره! اون می دونست چقدر یه دنده و لجباز هستم که حتی یه چند خط نامه رو از تو و مادر دریغ می کردم! محمود خوب می دونست که به هیچ چیزی جز خودم فکر نمی کنم و در حالی که توی جبهه برای خودم زیارت عاشورا و تعقیبات مشترکه می خوندم، خیال می کردم اندازه هزارتا آدم حالیمه و دیگه من جبهه رفته ام و می تونم به همه امر ونهی کنم که شما ها هیچی نمی فهمین و فقط منم که می دونم!

می دونی بابا! خداییش عالم عجیبی داشتم! حتی وقتی فرمانده مان از من می خواست نامه برای شما ها بنویسم بهش می گفتم : نه حاجی! الان وظیفه من چیز دیگه ای است و باید حواسم جمع باشه و به خانواده و این جور چیزا نباید فکر کنم! فرمانده هم لبخندی می زد و پیشونی منو ماچ می کرد و می گفت: خدا قوت بده! این حرف نزدنش و امر و نهی نکردنش تا لحظه شهادتش رو خوب یادم هست! درست مثل محمود ! خدابیامرز رو چند شب پیش از شهادتش دیده بودم! ما به سمت مرصاد می رفتیم و لشکر اونا به شلمچه می رفت! فرمانده از من خواست سریع برگردم به سبزوار! می گفت باید بری و این رو من از شما می خوام! اولش خیال می کردم واسه این که از مرخصی استفاده نکرده ام از من خواسته! اما بعدش که حجله محمود رو دیدم اونم جلو کوچه قدیمی مون دیگه همه چیز به دلم برات شد که زندگی شوخی وردار نیست! بابام تا منو دید، از خونه زد بیرون! ملت اشک می ریختند اما بابا؛ همه چیز رو ول کرده و رفته بود! تا اینکه یکی از دوستاش بعدها بهم گفت که خیال می کرده تو شهید شدی، نه محمود! رفته بودند بیرون شهر و کلی گریه کرده بود! بابا! راستش رو بگو، توی این چندسال که رفتی، نگران من هستی هنوز! به یاد من هستی! برام بازم دعا می کنی!؟ آخ که اگه بدونی چقدر به تو اعتقاد داشتم، آخ که اگه می دونستی وقتی برام دعا می کردی، احساس سبکی می کردم، یعنی همون احساسی که مدتهاست ندارم! ببین تورو بخاطر محمود! که خاکش نزدیک تربت خودته! تورو خدا یه بار دیگه نعشه همون التماس دعاهاتم! بابا! می گم الان کجایی؟! دقیقا می تونم بدونم کجایی؟! راستش خیلی دلم می خواد دستان کبره بسته و ضخیمت رو یه بار دیگه با همه وجودم حس کنم! می شه یعنی می شه! یه بار دیگه تو رو به جون محمود که می دونم چقدر خاطرش برات عزیز بود!

چهارشنبه 22 دی 1389 - 11:58:37 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


بابا! الان کجایی!؟


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

2691 بازدید

1 بازدید امروز

2 بازدید دیروز

3 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements